این متن جهت اتلاف وقت شما نوشته شده‌است، لطفا پا به فرار بگذارید.

از اون شب که اومدم تا همین دی‌شب با کسی حرف نزدم، جز این‌که برای نیافتادن توی دره کمی با م. و مری حرف زدم. هنوز هم دست‌و‌دل‌م به حرف‌زدن و گشایش لب‌هام نمی‌ره؛ با بچه‌های دانش‌کده و اتاق که اصلا! با اون حرکتی که س. دیروز کرد و پ. قبل‌تر، نسبت به کل قضیه اینسکیور شده‌ام. حتی اگه واقعا میس‌آندرستندینگ بوده باشه و ربطی به اون ماجرا نداشته باشه هم، اثر مع‌ش رو در نهایت روی من گذاشت. ن.؟ به اندازه چند کهکشان ازم دوره، و راست‌ش عملا چیزی بین‌مون نمونده جز چندتایی از این asteroid beltها. آدم‌ها دورن ازم، و راست‌ش رو بخوای من ازشون دورم و دورشون کرده‌ام. نمی‌تونم تظاهر به برقراری ارتباط کنم در حالی که ته ذهن‌م به کل گونه‌ی بشر کدر شده. حتی نمی‌تونم توی چشم‌هاشون نگاه کنم. آره، چشم‌ها؛ احساس می‌کنم شبیه دریچه‌هایی هستن که همه‌ی چیزهای توی ذهن‌م رو به سرعت توی مغز طرف مقابل خالی می‌کنن، چیزی که من نمی‌خوام و ازش فرار می‌کنم.

بی‌هوا پریده‌ام توی آینده‌م. مری رو برای تابستون دعوت کرده‌ام و به برنامه‌ی سازمان‌بندی شده‌ام برای یه تجربه‌ی deluxe و exclusive می‌خندم؛ چه‌طور همه‌چیز درست سرِ جاش باشه که تا ریبوزوم‌های اون رو هم حس خوب پر کنه. می‌شه؟ نه. دارم جلوجلو تنها‌شما‌ل‌رفتن‌م رو بررسی می‌کنم، تهِ دل‌م می‌گم بس کن دیگه غرغرو ولی واقعا هنوز نمی‌تونم بزرگیِ قضیه رو هضم کنم. از اون‌شب به‌ترم؟ آره. تا هفته‌ی دیگه هم به‌تر می‌شم؟ آره. وقتی خیلی جدی خبرش رو بشنوم اذیت می‌شم؟ آره. کاش فیلان و فولان؟ نه.

با گندی که بچه‌های دانش‌کده زده‌ان هم بین‌شون احساس غریبی می‌کنم، می‌نویسم که یادم نره با چه مفاهیم خزعبل و کثافتی تماس داشتم. شرایط فعلی‌م باعث شده فکر کنم کسی که پدر، مادر، فامیل، پارتنر و دوست‌هاش رو می‌پیچونه چه‌طور می‌تونه قابل اتکا باشه؟ وقتی کسی مسئولیت‌پذیر نیست، چه‌طور می‌شه باهاش خو گرفت؟ کسی که یه کتاب دست‌ش نمی‌گیره و بیس‌و‌چاهار‌هفت مشغول پرسه‌زدن‌های بی‌جهته، چه‌قدر قابل اعتماد‌ه؟ کسی که هوارتا قاعده اخلاقی رو زیر پا می‌ذاره و برای رسیدن به اهداف شخصی‌ش به هیچ چیز دیگه‌ای اهمیت نمی‌ده چه‌قدر قابل اطمینان‌ه؟ چرا آدم باید بقیه رو مسخره کنه، پشت سرش حرف بزنه و اعتماد دیگران رو به لجن بکشه؟ اصلا چه‌طور می‌شه با کسی که "هیچ" مرزی نداره ارتباط برقرار کرد؟ تو به‌شون توانایی اندک من در ارتباط با آدم‌ها و میزان دور بودنِ عادی‌م از آدم‌ها رو اضافه کن.

البته این مسائل مدت‌هاست که توی ذهن‌م‌ان. اصلا وقتی جنرال اتیتودهای آدم‌ها با هم سازگار نیست، چرا باید سرشون رو توی ماتحت هم بکنن؟ چرا هی همه به  هم تعارفِ بی‌جا توی رفتارهاشون تیکه‌پاره می‌کنن؟ چرا از سر عادت سلام و خداحافظی می‌کنن؟ چرا هیچ‌کش برای "خود" هیچ‌کسِ دیگه ارزش قائل نیست؟ از کِی این‌قدر ظواهر و تشریفات مهم شدن و توی بندشون گیر کردیم؟ چرا وقتی آدم‌ها می‌بینن که بقیخ مشغول رعایت هیچی نیستن، به‌شون گیر نمی‌دن و باهاشون برخورد نمی‌کنن؟ چرا وقتی می‌بینن چیزی درست نیست باز هم به‌ش ادامه می‌دن؟ چرا عادت کردیم به تحمل‌کردن و سکوت؟ چرا هیچ‌کس مخالف نمی‌کنه؟ چی به سرتون اومده؟ چی شدیم ما؟ این‌قدر همه‌چیز عجیب‌غریب‌ه و وضعیت اسفناک‌ه که احساس می‌کنم ماها رو توی شبیه‌سازی چیزی گذاشتن و دارن آزمایش‌مون می‌کنن! چرا آدم‌ها این‌قدر درگیر شوآف و نمایش‌ان؟ چرا اصلا من آدم‌ام؟ چرا سنگ نیستم؟ چرا هیچ‌چیز و تهی نیستم؟ یادم به حرف‌های مری می‌افته، کتاب‌ها و شعر عموجان. چرا آدم‌ها جزایرِ کلونی‌های نچسب تشکیل می‌دن تا از خودشون فرار کنن؟ چرا جلوی هم وانمود می‌کنن به خوبی و پشت سر هم دست به هرکثافتی می‌زنن؟ چرا سوءاستفاده می‌کنن از هم؟ این چه جان‌داری‌ه که تکامل یافته؟ یعنی از این برزخ زنده بیرون می‌آم؟ آره، ولی پروسسورهام دیگه قدرت پردازش ندارن.

میونِ چراهام یه حلقه توی ذهن‌م خودش رو می‌ندازه وسط، نفس‌م می‌گیره. ذهن‌م ولی خیلی باحال‌ه، به‌سرعت و با حلقه‌های LotR قصه رو جمع می‌کنه.

Hi. I make jokes when I’m nervous, stressed or shy. That’s what makes me a JokeR”, Goodbye.

صدای بحث‌هاشون باز می‌آد. گویا اساتید وحشی‌ان چون نمی‌ذارن بچه‌ها خلاف قوانین عمل کنن. اساتیدمون مزخرف‌ان چون حضوروغیاب می‌کنن و آدم‌های بدی‌ان چون سوالات تستی نمی‌دن. مهدکودک‌ه قشنگ. :)) دوست ندارم حواس‌م این‌قدر پرتِ بحث‌های حاشیه‌ای باشه. دوست ندارم این‌قدر توی حاشیه باشم و در هپروت سیر کنم.

پنج‌شش‌تا مطلب برای نوشتن و هضم‌کردن دارم. باید یاد بگیرم و درونی‌سازی کنم این رو که برای کارهای اضافه‌تر از برنامه‌ام احساس نگرانی نکنم و حواس‌م به اولویت‌هام باشه. باید یاد بگیرم که busy با productive یکسان نیست و روی چیزهایی سرمایه‌گذاری کنم که بازده داشته باشه، ارزش‌ حقیقی داشته باشه و مثل دبیرستان نشه که هزارتا کار کردم و همه بی‌خود بودن.

ر. رو توی بخش دیدم. از کتاب‌ها به‌م گفت و حرف زدیم و حال‌م کمی به‌تر شد. اما دل‌و‌دماغ صحبت‌کردن و دیدنِ آدمِ جدید رو ندارم، توان‌ش رو هم. کاش با دالک‌ها توی وید بودم. ذهن‌م می‌ره سمت باناکافالاتا و با گازوپازورپ قاطی‌ش می‌کنم. دنیای واقعی رو دوست ندارم؛ نه به‌خاطر شرایط فعلی، که در کل دل‌م با دنیا صاف نمی‌شه.

Bizarre.

توی کتابه نوشته بود(و توی تدی که قبلا دیده بودم هم گفته بود) که تنهایی و افسردگی مکانیسم‌های سلف-دیفیت رو افزایش می‌ده و مرور چنین آدم‌هایی یه شبکه‌ی خاص رو در اطرافِ مرکزِ نرمال تشکیل می‌دن و به حاشیه push می‌شن. غالب چت‌هام رو پاک کردم و فقط تعداد معدودی از چیزها رو نگه داشتم تا حس resetشدن به‌م دست بده. بالاخره باید شروع کنم. هرچه‌قدر هم من زمین بخورم زندگی بالای سرم صبر نمی‌کنه. متاسفانه. و خب، تمِ look at the big old worldگویان برداریم. به بزرگی و قدمت جهان که آدم نگاه می‌کنه می‌بینه طبیعت بدون هیچ درنگی بی‌وقفه جلو می‌ره و ذره‌ای مهم نیست براش که تو کجای چرخه‌ی زندگی‌ت‌ای. خنده‌دار می‌شه همه‌چیز.

از کوت سروش شات گرفتم. بارها خوندم‌ش. موقع مناسبی فرستاده بودش. قبل‌تر به م. گفته بودم که ریشه‌ی همه‌چیز از توقع‌ه. فکر کنم که از س.  دیدم‌ش. ریشه‌ی همه‌ی ناراحتی‌ها و دلگیری‌ها از توقع‌ه. انگار اگه از کسی متوقع نباشی، هیچ‌وقت دلگیر نمی‌شی. اگه آدم‌ها محبت‌کردن که دم‌شون گرم و سرشون سلامت و اگه نه هم که توقعی نیست. همه‌مون وظیفه‌مون‌ه که اول به فکر خودمون باشیم و همین که اون‌ها در در چهارچوب به فکر خودشون‌ان، کفایت. مفهوم "از دست دادنِ آدم‌های خوبِ زندگی" و "عادت‌کردن" از صحبت‌های دی‌شب توجه‌م رو جلب کرده‌بود. با م. از عادت‌کردن حرف زدیم. توی اون کتابه نوشته‌بود که برای حل برخی مسائل بعد از چندبار مواجهه باهاشون مشکل حل می‌شه. تکرار، یادگیری، عادی‌شدن.

یک سری از کارها رو که شدیدا دوست داشتم به تاخیر انداخته بودم؛ تصور می‌کردم آدم‌هایی پیدا می‌شن که بتونم باهاشون اون تجربه رو به‌تر کنم. صحبت‌های لی‌لی. و اتفاقی که اخیرا افتاد باعث شد منتظر نمونم. شاید هیچ‌وقت و هرگز نشه اون طوری که پرفکت می‌خوام‌ش اوکی‌ش کنم. دیگه منتظر نمی‌مونم؛ خودانگیختگی و وابسته‌نبودن به دیگران برای شروع کیفیتی که باید بیش‌تر به‌دست بیارم‌ش.

If we're dating, I want to be your second priority. I want your first priority to be you, your ambitions, your life and your future; because my priority right now is me and mine.

تکرارِ بسیار باید،

And if we are doing ANYTHING.

.I am a lost bird that never learned to fly

کاش تهی بودم، یک توده‌ی سیاهِ بی‌جان.

.I hear the song of your sadness. You’ve lost someone I think

رو ,توی ,هم ,کنم ,آدم‌ها ,کسی ,کسی که ,رو توی ,i want ,رو که ,حرف زدیم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب و خلاصه کتاب pdf parsertebat کارینووب|طراحی سایت|طراحی سایت در اصفهان سید یاسر حکیمی آموزش های راه اندازی کسب و کار اینترنتی پانکتوم بازآفرینی اجتماع محور پرسش مهر 20 ثبت شرکت نسیم ملایم خنک در ظهر داغ تابستان