You see them? The story of S. and P.? Time changes people, they come and they go. Don’t put all of your trust on these creatures, UNDER ANY CIRCUMSTANCES. Just dilvitit, the trick is living with yourself
.forever, said the Code Guard
وقتی باب اسفنجی تاج نپتونشاه رو برمیگردونه، ته داستان یه نکتهی ریز رو خیلی کوتاه میگه. باب اسفنجی میگه طی این چند روز سفرش یاد گرفته که اون چیزی که هست رو پذیره، اینکه struggleی نداشته باشه با خودش. نمیخوام بحث این رو با نگاه نقادانه به خویشتن توی هم بپیچم، اما پذیرفتن و توقعنداشتن توی چشم من بولد شد. پذیرفتن چیزی که هست، توقعِ نابهجا نداشتن. نوتیفیکیشن میآد از هداسپیس که میگه "خواستنِ چیزها و پدیدهها به شکلی که نیستنه که تنش به وجود میآره". توقعنداشتن یه بعد دیگه هم داره و اون نسبت به دیگرانه؛ این توقعی که از دیگران داریم و بر مبنای اون انتظار داریم باهامون رفتار کنن، بهمون اعتماد کنن و حتی گاهی نیازهامون رو رفع. به مری گفته بودم که باز تو شانس آوری اکست هزارات کیلومتر ازت دورتره و توی خیابون با کس دیگهای نمیبینیش که قلبت رو هزار تیکه کنه و زخم کهنهات رو تازه. بخشی از ذهنم خشمگین بود، بابتِ اعتمادی که در گذشته کرده بودم حس میکردم بهش خیانت شده. وقتی از این زاویه میبینمش متوجه میشم که اصلا ومی نداره یک نفر بعد از کشمکشهاش با یه فرد نخواد طناب زندگیش رو دوباره از سر بگیره. حقِ طبیعیِ آدمه، و حتی ربطی هم به من نداره. گاهی غمگینکنندهس، اما "زندگی سوپرمارکت نیس که ما توش احساساتی رو که دوس داریم انتخاب کنیم و بقیه رو توی قفسهها بذاریم." زندگی یه هول-پکجه، ملغمهای از همهی احساسات و شرایط سختوآسون و مشکلات و بلبشوها و باقیِ نگفتهها. نمیشه توقع داشت فقط اون تیکه قشنگه رو داشته باشیم و بقیه رو به امونِ زئوس رها کنیم. باید بپذیریم که زندگی همینه، بپذیرم.
.I’m done being the voice of reason, it’s exhausting
در عوض، این گوش دادنه که باید بیاموزم. رهاکردنِ این عطشِ بیانتهایِ نصیحتکردن و مشکلگشای یکدقیقهایبودن، فقط گوشدادن. نیازی نیست به خودمون تلقین کنیم که ما خیرشون رو میخوایم و صلاحشون رو بهتر از خودشون میدونیم و سرمون رو توی زندگیشون کنیم. بهتره بذاریم حرفشون رو بزنن؛ اگر خودشون بخوان، به موقعش، نظرمون رو میپرسن. حرفزدن راحتتر از انجامدادنه، شاید برای همینه که نصیحتکردن به بقیه راحتتر اینه که خودِ آدم برای خودش کاری کنه. دیگه دستدستکردن و معطلکردن تحت عنوان مهربونی یا کمک به بقیه برای بالاکشیدنِ خودشون کافیه. بهتره اندک وقتی رو که داریم اول صرف خودمون کنیم، بعد حرص و جوش بقیه رو بخوریم. نقزدن چیزی رو درست نمیکنه، باید برای این روح سیاه و سنگین کاری کرد. وقتشه یکم از مثلا مهربونیای که یعنی برای دیگرانه و باهاش از خودم فرار میکنم رو برای خودم خرج کنم، از کالبدِ تظاهر بیرون بیام و سعی کنم برای خودم باشم نه برای تصویری که توی ذهن بقیه دارم. برای خودم، چه واژهی غریبی؛ انگار که مدتهاست نشنیدهامش.
.DotA
شبها قبل از خواب سعی میکنم مدیتیت کنم، یا صبح وقتی کمی زودتر بیدار میشم. ذهنم نمیتونه روی هیچ تمرکز کنه و ساکت بشه، دائم استراتژی میچینم و با هیروهای مختلف توی ذهنم راههای متعدد رو امتحان میکنم و همونجا گیر میکنم. گاهی خیال میکنم دوتا2 برای حواسپرتی و دوری موقت از زندگی واقعی گزینهی مناسبی نیست، ذهن رو بیشاز اندازه اشغال میکنه و جذابیت بالاش پتانسیل شگفتآوری در اعتیاد بهش میده. برای توصیفش باید یه سیاهچاله رو در نظر گرفت که وقتی از حد مجاز جلوتر بری تو رو میبلعه و میبینی زمانهای طولانی مشغول بازی و بازی و بازی و بازی بودی و چون انتهایی نداره، نمیتونی تمومش کنی و ازش بیرون بیای. انرژی، وقت و زمانِ آدمی رو میبلعه و تو رو با هیچ تنها میذاره؛ شیوهی مدرن اعتیاد. :)) یه چیزِ دیگه هم عجولشدنه. ریسپانهای یکدقیقهای طولانیترین زمان محسوب میشن، فایندمچهای قبل از شروع خیلی طول میکشن و چون ذهن به بازههای بیست-چهلدقیقهای عادت میکنه، قوهی انجام فعالیتهای طولانیتر و به مرور گرفته میشه. در این بین، ذهن توی اون دقایق کوتاه هم میخواد خودش رو سرگرم و مشغول نگه داره و همین باعث میشه آدم به پرخوریِ عصبی، پرخوری و ایراد توی رژیم غذاییش روانه بشه. برای امروز کافیه. احساس میکنم کمی که قدم بزنم و با خودم هضم کنم شرایط رو، بهتر بشم. بقیهاش بمونه برای بعد.
I had been looking for a word. A big complicated word, but so sad. Now I’ve
."found it. It’s "Alive
این متن جهت اتلاف وقت شما نوشته شدهاست، لطفا پا به فرار بگذارید.
از اون شب که اومدم تا همین دیشب با کسی حرف نزدم، جز اینکه برای نیافتادن توی دره کمی با م. و مری حرف زدم. هنوز هم دستودلم به حرفزدن و گشایش لبهام نمیره؛ با بچههای دانشکده و اتاق که اصلا! با اون حرکتی که س. دیروز کرد و پ. قبلتر، نسبت به کل قضیه اینسکیور شدهام. حتی اگه واقعا میسآندرستندینگ بوده باشه و ربطی به اون ماجرا نداشته باشه هم، اثر معش رو در نهایت روی من گذاشت. ن.؟ به اندازه چند کهکشان ازم دوره، و راستش عملا چیزی بینمون نمونده جز چندتایی از این asteroid beltها. آدمها دورن ازم، و راستش رو بخوای من ازشون دورم و دورشون کردهام. نمیتونم تظاهر به برقراری ارتباط کنم در حالی که ته ذهنم به کل گونهی بشر کدر شده. حتی نمیتونم توی چشمهاشون نگاه کنم. آره، چشمها؛ احساس میکنم شبیه دریچههایی هستن که همهی چیزهای توی ذهنم رو به سرعت توی مغز طرف مقابل خالی میکنن، چیزی که من نمیخوام و ازش فرار میکنم.
بیهوا پریدهام توی آیندهم. مری رو برای تابستون دعوت کردهام و به برنامهی سازمانبندی شدهام برای یه تجربهی deluxe و exclusive میخندم؛ چهطور همهچیز درست سرِ جاش باشه که تا ریبوزومهای اون رو هم حس خوب پر کنه. میشه؟ نه. دارم جلوجلو تنهاشمالرفتنم رو بررسی میکنم، تهِ دلم میگم بس کن دیگه غرغرو ولی واقعا هنوز نمیتونم بزرگیِ قضیه رو هضم کنم. از اونشب بهترم؟ آره. تا هفتهی دیگه هم بهتر میشم؟ آره. وقتی خیلی جدی خبرش رو بشنوم اذیت میشم؟ آره. کاش فیلان و فولان؟ نه.
با گندی که بچههای دانشکده زدهان هم بینشون احساس غریبی میکنم، مینویسم که یادم نره با چه مفاهیم خزعبل و کثافتی تماس داشتم. شرایط فعلیم باعث شده فکر کنم کسی که پدر، مادر، فامیل، پارتنر و دوستهاش رو میپیچونه چهطور میتونه قابل اتکا باشه؟ وقتی کسی مسئولیتپذیر نیست، چهطور میشه باهاش خو گرفت؟ کسی که یه کتاب دستش نمیگیره و بیسوچاهارهفت مشغول پرسهزدنهای بیجهته، چهقدر قابل اعتماده؟ کسی که هوارتا قاعده اخلاقی رو زیر پا میذاره و برای رسیدن به اهداف شخصیش به هیچ چیز دیگهای اهمیت نمیده چهقدر قابل اطمینانه؟ چرا آدم باید بقیه رو مسخره کنه، پشت سرش حرف بزنه و اعتماد دیگران رو به لجن بکشه؟ اصلا چهطور میشه با کسی که "هیچ" مرزی نداره ارتباط برقرار کرد؟ تو بهشون توانایی اندک من در ارتباط با آدمها و میزان دور بودنِ عادیم از آدمها رو اضافه کن.
البته این مسائل مدتهاست که توی ذهنمان. اصلا وقتی جنرال اتیتودهای آدمها با هم سازگار نیست، چرا باید سرشون رو توی ماتحت هم بکنن؟ چرا هی همه به هم تعارفِ بیجا توی رفتارهاشون تیکهپاره میکنن؟ چرا از سر عادت سلام و خداحافظی میکنن؟ چرا هیچکش برای "خود" هیچکسِ دیگه ارزش قائل نیست؟ از کِی اینقدر ظواهر و تشریفات مهم شدن و توی بندشون گیر کردیم؟ چرا وقتی آدمها میبینن که بقیخ مشغول رعایت هیچی نیستن، بهشون گیر نمیدن و باهاشون برخورد نمیکنن؟ چرا وقتی میبینن چیزی درست نیست باز هم بهش ادامه میدن؟ چرا عادت کردیم به تحملکردن و سکوت؟ چرا هیچکس مخالف نمیکنه؟ چی به سرتون اومده؟ چی شدیم ما؟ اینقدر همهچیز عجیبغریبه و وضعیت اسفناکه که احساس میکنم ماها رو توی شبیهسازی چیزی گذاشتن و دارن آزمایشمون میکنن! چرا آدمها اینقدر درگیر شوآف و نمایشان؟ چرا اصلا من آدمام؟ چرا سنگ نیستم؟ چرا هیچچیز و تهی نیستم؟ یادم به حرفهای مری میافته، کتابها و شعر عموجان. چرا آدمها جزایرِ کلونیهای نچسب تشکیل میدن تا از خودشون فرار کنن؟ چرا جلوی هم وانمود میکنن به خوبی و پشت سر هم دست به هرکثافتی میزنن؟ چرا سوءاستفاده میکنن از هم؟ این چه جانداریه که تکامل یافته؟ یعنی از این برزخ زنده بیرون میآم؟ آره، ولی پروسسورهام دیگه قدرت پردازش ندارن.
میونِ چراهام یه حلقه توی ذهنم خودش رو میندازه وسط، نفسم میگیره. ذهنم ولی خیلی باحاله، بهسرعت و با حلقههای LotR قصه رو جمع میکنه.
Hi. I make jokes when I’m nervous, stressed or shy. That’s what makes me a JokeR”, Goodbye.
صدای بحثهاشون باز میآد. گویا اساتید وحشیان چون نمیذارن بچهها خلاف قوانین عمل کنن. اساتیدمون مزخرفان چون حضوروغیاب میکنن و آدمهای بدیان چون سوالات تستی نمیدن. مهدکودکه قشنگ. :)) دوست ندارم حواسم اینقدر پرتِ بحثهای حاشیهای باشه. دوست ندارم اینقدر توی حاشیه باشم و در هپروت سیر کنم.
پنجششتا مطلب برای نوشتن و هضمکردن دارم. باید یاد بگیرم و درونیسازی کنم این رو که برای کارهای اضافهتر از برنامهام احساس نگرانی نکنم و حواسم به اولویتهام باشه. باید یاد بگیرم که busy با productive یکسان نیست و روی چیزهایی سرمایهگذاری کنم که بازده داشته باشه، ارزش حقیقی داشته باشه و مثل دبیرستان نشه که هزارتا کار کردم و همه بیخود بودن.
ر. رو توی بخش دیدم. از کتابها بهم گفت و حرف زدیم و حالم کمی بهتر شد. اما دلودماغ صحبتکردن و دیدنِ آدمِ جدید رو ندارم، توانش رو هم. کاش با دالکها توی وید بودم. ذهنم میره سمت باناکافالاتا و با گازوپازورپ قاطیش میکنم. دنیای واقعی رو دوست ندارم؛ نه بهخاطر شرایط فعلی، که در کل دلم با دنیا صاف نمیشه.
Bizarre.
توی کتابه نوشته بود(و توی تدی که قبلا دیده بودم هم گفته بود) که تنهایی و افسردگی مکانیسمهای سلف-دیفیت رو افزایش میده و مرور چنین آدمهایی یه شبکهی خاص رو در اطرافِ مرکزِ نرمال تشکیل میدن و به حاشیه push میشن. غالب چتهام رو پاک کردم و فقط تعداد معدودی از چیزها رو نگه داشتم تا حس resetشدن بهم دست بده. بالاخره باید شروع کنم. هرچهقدر هم من زمین بخورم زندگی بالای سرم صبر نمیکنه. متاسفانه. و خب، تمِ look at the big old worldگویان برداریم. به بزرگی و قدمت جهان که آدم نگاه میکنه میبینه طبیعت بدون هیچ درنگی بیوقفه جلو میره و ذرهای مهم نیست براش که تو کجای چرخهی زندگیتای. خندهدار میشه همهچیز.
از کوت سروش شات گرفتم. بارها خوندمش. موقع مناسبی فرستاده بودش. قبلتر به م. گفته بودم که ریشهی همهچیز از توقعه. فکر کنم که از س. دیدمش. ریشهی همهی ناراحتیها و دلگیریها از توقعه. انگار اگه از کسی متوقع نباشی، هیچوقت دلگیر نمیشی. اگه آدمها محبتکردن که دمشون گرم و سرشون سلامت و اگه نه هم که توقعی نیست. همهمون وظیفهمونه که اول به فکر خودمون باشیم و همین که اونها در در چهارچوب به فکر خودشونان، کفایت. مفهوم "از دست دادنِ آدمهای خوبِ زندگی" و "عادتکردن" از صحبتهای دیشب توجهم رو جلب کردهبود. با م. از عادتکردن حرف زدیم. توی اون کتابه نوشتهبود که برای حل برخی مسائل بعد از چندبار مواجهه باهاشون مشکل حل میشه. تکرار، یادگیری، عادیشدن.
یک سری از کارها رو که شدیدا دوست داشتم به تاخیر انداخته بودم؛ تصور میکردم آدمهایی پیدا میشن که بتونم باهاشون اون تجربه رو بهتر کنم. صحبتهای لیلی. و اتفاقی که اخیرا افتاد باعث شد منتظر نمونم. شاید هیچوقت و هرگز نشه اون طوری که پرفکت میخوامش اوکیش کنم. دیگه منتظر نمیمونم؛ خودانگیختگی و وابستهنبودن به دیگران برای شروع کیفیتی که باید بیشتر بهدست بیارمش.
If we're dating, I want to be your second priority. I want your first priority to be you, your ambitions, your life and your future; because my priority right now is me and mine.
تکرارِ بسیار باید،
And if we are doing ANYTHING.
بیشتر از یک هفتهست که برگشتم به اوضاع سابق، توی چاله افتادم و فریب بدنم رو خوردم. دو روزه که انگار زمان کند میگذره، به سختی میشه نفس کشید و جهان من به فضای اشغالی توسط تختم محدود شده. توی حمام و دستشویی همهاش از خودم میپرسیدم که چرا من اینقدر باید ملاحظهی آدمها رو بکنم، خودم و آرامشم رو زیر پا بذارم و اینجوری در عذاب و زمینگیر بشم؟ انگار یه کهکشان روی سینهام گذاشتن که نفسکشیدنم رو سخت کنه. چرا این همه در جزئیات خفهام؟ حکایت م. و پارهی تنش چرا وسط این گیروداد باید بپره توی گلوی من؟ چرا کرخت و بیحال شدم و پذیرفتم؟
به اون چیزی که ابتداش اصرار داشتم رسیدم، الان برنده محسوب میشم ولی صداش داد میزنه که Sometimes winning, winning is no fun at all.
این دفعه، بردنم درد داشت. این دفعه، دلم باخت میخواست. این دفعه، حس میکردم مهرههام رو بد چیدم. ولی زندگی نه سیو داره که برگردی عقب و نه فرصت مجدد بهت میده. خاطرم از انسانها سیاه شده، خوب میدونم که flushهای هورمونیه و نهایتا طی زمان درست میشه ولی از زشتیهای دنیا و ناتوانیهای خودم و این همه پلشتی دردم میگیره. وای ایت هرتس سو ماچ؟ آی کنت بر ایت انیمور.
I don’t want to be attached anymore, to any human with any connection. You leave. Everyone always leaves. We will be left with an empty heart and no hope. It’s so clear you can’t help
پ. هر هفته مسابقه داره و برای فانِ دیدنِ مسابقه، اختلاط با بچهها و حمایت ازش هم که شده بازیهاش رو تماشا میکنم. این مسئله موردی نداره، اشکال از اونجا شروع میشه که ذهنم به این حد از حمایت قانع نمیشه؛ فراتر میره، بازیهای معروف رو آنالیز و تماشا میکنه و وسوسه میشه که برای بهتر شدنِ اون، خودش رو هم بهتر کنه. هنوز بقیه رو به خودم ترجیح میدم و برای فرار از کارهای خودم به کمکبهبقیه رو میآرم. در هر حال، چیزی که باید یاد بگیرم اینه که اول خودم رو اولویت قرار بدم. در عین اینکه دلم میخواد موفق بشه نباید یادم بره که خودم هم یه مسیر جلوی روم دارم و نباید ازش جا بمونم(اگرچه به اندازهی کافی عقب هستم).
مهارتداشتن و masterبودن توی فیلدی که توش هستم رو دوست دارم، اما هیچوقت سعی نکردم توی رشتهای که درس میخونم اینطوری باشم. تکنیکهای آشپزی رو سرچ میکنم، روی ورزش وقت میذارم، دوتا رو به شدت آنالیز میکنم و روش ریز میشم، ولی به دندونپزشکی که میرسه رغبتی ندارم. به خاطرِ مرضِ پرفکشنیزمم، بیمار رو که میبینم بابت اطلاعات ناقصم(در عین اینکه از خیلیها مطلعترم) استرس وجودم رو میگیره و بابت ترس از اشتباه دست به کار نمیزنم. :)) شبها با خودم فکر میکنم که "مگه نباید توی فیلدی که هستی سعی کنی و دایره اطلاعاتت رو گسترش بدی؟"، به اخلاقیبودنِ کارهام فکر میکنم و اینکه "یعنی دارم درست جلو میرم؟". دیشب مشغول دیدنِ KFP بودم که تهِ ذهنم هی صدا میزد چهقدر اخلاقی زندگی میکنی، چهقدر انسانیت توی رفتارهاته و چهقدر به درست پیش میری. جوابی نداشتم.
جوابی ندارم، جواب میخوام ولی.
درباره این سایت